سراج
فرهنگي اجتماعي خانواده
یک شنبه 18 تير 1391برچسب:, :: 13:10 :: نويسنده : سعيد يك زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت، مجله اي خريداري كند. همراه مجله، يك بسته بيسكوئيت هم خريد. او روي يك صندلي نشست و درآرامش شروع به خواندن مجله كرد. در كنار او يك بسته بيسكوئيت بودودر كنارش مردي نشسته بود وداشت روزنامه مي خواند. وقتي كه او نخستين بيسكوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد كه مرد هم يك بيسكوئيت برداشت و خورد! زن جوان خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت؛ پيش خود فكر كرد:( بهتر است ناراحت نشوم، شايد اشتباه كرده باشد.) ولي اين ماجرا تكرار شد. هر بار كه او يك بيسكوئيت برمي داشت، آن مرد هم همين كار را مي كرد. اين كار، او را حسابي عصباني كرده بود ولي نمي خواست واكنش نشان دهد. وقتي كه تنها يك بيسكوئيت باقي مانده بود، پيش خود فكر كرد :( حالا ببينم اين مرد بي ادب چه كار خواهد كرد؟) مرد آخرين بيسكوئيت را برداشت، نصف كرد و نصفش را خورد. اين ديگر خيلي پررويي مي خواست! او حسابي عصباني شده بود. در اين هنگام بلند گوي فرودگاه اعلام كرد كه زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن مجله اش را بست، وسايلش را جمع و جور كرد و با نگاه تندي كه به مرد انداخت، از آنجا دور شد و به سمت ورودي اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي اش نشست، دستش را داخل ساكش كرد تا عينكش را داخل كيفش قرار دهد، نا گهان با كمال تعجب ديد كه بسته بيسكوئيتش آنجا است، باز نشده و دست نخورده! خيلي شرمنده شد! از خودش بدش آمد... يادش رفته بود بيسكوئيتي را كه خريده بود داخل ساكش گذاشته است. آن مرد بيسكوئيت هايش را با او تقسيم كرده بود، بدون آنكه عصبني و برآشفته شده باشد! نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
||
|